محل تبلیغات شما

مفرد مونث بي مخاطب!



انگار دیگر هیچ کجا برای خودم باقی نمانده. جایی که برای خودم و حریم شخصی ام باشد. جایی که من، شخصیت حقوقی خاصی نداشته باشم. تریبون خودم نباشم. بابت هر حرفم به هیچ آدم دلسوز یا کینه توزی پاسخ گو نباشم.

دلم میخواهد وقتی ترَک عمیق و نامشخصی روی قلبم دارم، جایی باشد که بتوانم بنویسم که درد دارم و کسانی که من را میشناسند هزار دلیل بی ربط و باربط پیش خودشان تصور نکنند.

از اینستا بدم می آید. از تلگرام بدم می آید. فیس بوک دور است و اینجا هم زیادی خلوت است.

دلم گرفته. دلم شکسته. کسی پرسیده است که خوبم و به دروغ گفته ام که حالم خوب است. دلم میخواهد استعفا بدهم. دلم میخواهد یکبار در مدرسه یک دل سیر گریه کنم و بچه ها دلداری ام بدهند چون اینکار را برای هم خیلی خوب انجام میدهند. دلم میخواهد یک قطعه طولانی و غمگین ویولنسل را صدبار پشت هم بزنم و گریه کنم. دلم میخواهد بروم برای خودم توی یک کافه دنج و قهوه دمی، آنطور که اصالت قهوه است سفارش بدهم. دلم میخواهد کارهای جدیدِ حال خوب کن بکنم. ولی هیچ کدام از این کارها را نمیکنم. خوب نیستم و قلبم شکسته و در مقابل فکر های بد به طرز غریبی ضعیف و ناتوان شده ام و از دوستم رنجیده ام و خسته ام و پول ها را باید مدیریت کرد و هوا آلوده است و بابت ساز باید صبوری کنم و مدرسه که جای گریه معلم ها نیست و چون تعهد داده ام باید تا آخر سال تحصیلی همه چیز را تحمل کنم و نمیخواهم غرغرو باشم و .

 

 

آرزو داشتم حداقل یک نفر این آخر شبی، اینجا بود و این حرف ها را میخواند و میگفت چیزی شده؟

ولی نیست.

 

اینجا دیگر یک کتاب صدبار خوانده قدیمیست. تمام شده است.


 لرد آلفرد داگلاس ِ دو، سلام

اتفاق جالبی افتاد. دیروز خیلی اتفاقی وقتی در خانه نشسته بودم و برای بار صدم جواب نامه ات را می نوشتم و پاره می کردم، زنگ در را زدند و لذت مطبوع آمدن پستچی را تجربه کردم. نامه بود. از طرف لرد آلفرد داگلاس. تعجبم از این بود که چرا منتظر جواب نامه ام نمانده ای. نامه ای بود سرشار از همان رفتارهای همیشگی و همان حال و بو. اما جدید بود. گفته بودی که از من بی خبری و خواسته بودی که برایت بنویسم. اما من که برایت نوشته بودم. این بود که نامه ی جدید و نامه ی قبلی ات را کنار هم گذاشتم و فهمیدم که تو، لرد آلفرد داگلاس ِ دو! هستی. 

نامه ی جدید را لرد آلفرد داگلاس اصلی یا همان یک، نوشته بود. تو نبودی. و تو، اگر اصرار داری که لرد آلفرد داگلاس باشی، دومین لرد زندگی ام هستی! این بود که نامه ی جدید را گذاشتم روی میز برای وقتی که جوابش را بنویسم، نامه ی قبلی خودت را هم گذاشتم کنارش که جواب آن یکی را هم بنویسم و قبل از هر چیز از روی آدرست نامه ای برایت نوشتم که بدانی نیازی نبود که لرد آلفرد داگلاس باشی. نمی دانم چه کسی هستی و اهل کجایی؟ اما می توانیم دوستان خوبی داشیم. برایم بنویس، برایت می نویسم.

پ.ن: نامه ی قبلی ات ناقص مانده. به نظر می رسد یکی از کاغذهایی که نوشته بودی را برایم نفرستاده ای. جمله ات روی هوا رها شده و هیچ کجا ادامه اش نیست. لطفا ادامه اش را برایم بنویس. بگذار تا انتهایش را بخوانم و بعد جوابت را بدهم. من را خوب می شناسی- از کجایش را نمی دانم- قطعا می دانی که خداحافظی چقدر برایم اهمیت دارد. پس لطفا انتهای نامه ات را برایم بفرست.

دوست جدیدت، مفرد مونث بی مخاطب


حال خرابی دارم. خیلی. اما خوشحالم. می دانم که اینجا دوباره شده است مثل خیلی وقت پیش. همان وقتی که کسی اینجا را نمی خواند و کسی من را نمی شناخت. مثل همان وقت هایی که اینجا از همه چیز حرف می زدم. از همه چیز و همه کس. اما حالا اینجا ساکت و و عور است. ساکت وتنها و بی کس. می شود همین گوشه ایستاد و داد زد و مطمئن بود که هیچ کس صدایت را نمی شنود. در فیلم" من دیه گو مارادونا هستم" یک شخصیت بود به اسم رویا. نقشش را سارا بهرامی بازی می کرد. زن خوب و آرام و مودبی که همیشه همه چیز را می ریخت توی دلش و همه را به صلح دعوت می کرد و هیچ چیز را به روی خودش نمی آورد و بلد بود چطور ادای آدم های قوی و آرام را دربیاورد. بعد، در یک سکانس، که فرهاد به او اطمینان می دهد که هیچ کس صدایش را نمی شنود، سخت، خیلی سخت، درست مثل آدمی که توانایی حرف زدن را از دست داده است، و با ترس و لرز، شروع می کند به ناسزا گفتن، فحش دادن، داد زدن، سبک کردن خودش، جیغ زدن. این کار را می کند، چون مطمئن است هیچ کس صدایش را نمی شنود. چون ترسوست. چون می ترسد، نقاب بلوری روی صورتش، ترک های ریز بردارد. چون از همه چیز و همه کس می ترسد.

من مثل رویا هستم. کس دیگری هستم که می ترسم. ترحم برانگیز شده ام؟ ممکن است.

خسته شده ام؟ قطعا.

می خواهم نقابم را بردارم و داد بزنم؟ نه! می ترسم. برای همین اینجا را، اینقدر ساکت و سوت و کور دوست دارم.

قطعا اگر من را می شناختید، می گفتید که تو همیشه همین هستی! دختری که هر کاری که دوست دارد می کند و با همه مخالفت می کند و . نه! نیستم. چیزی که من دوست دارم، این نیست. این فقط چیزیست که می توانم تحمل کنم. 

 

من خوش لباس نیستم. بد لباس هم نیستم. من به تایید دوستانم، استایل شخصی خودم را برای لباس پوشیدن دارم که بعضی ها خوششان می آید و بعضی ها به نظرشان معمولیست و بعضی ها می گویند جلف و سبک است و بعضی ها می گویند رنگ هایش به هم نمی آید و . برای من مهم نیست! واقعا برای من مهم نیست. من دوست دارم در دنیایی زندگی کنم که هر چیزی که دوست دارم بپوشم واگر کسی در مورد لباس های من نظری داشت، قبل گفتنش از من اجازه بگیرد چون این حریم خصوصی من است! من موظف نیستم که برای کسی لباسی که دوست دارد را بپوشم. او می تواند لباس های خودش را انتخاب کند و با من رفت و آمد نکند.

حالا ای دوستان من، می دانستید این مسئله تا این حد برای من مهم است و عصبی ام می کند و وقت اختلالات هورمونی ام، توی ماشین ساعت ها بخاطرش گریه می کنم؟ نمی دانستید؟ بدانید!

من از صبح خیلی زود بیدار شدن بدم می آید. خودم این را می دانم. برای همین، همیشه از همه می خواهم که کارهای من را برای صبح زود نیندازند. اتفاقی که می افتد چیست؟ در تمام برنامه ریزی ها، دیگران، ساعت کاری من را روی صبح زود تنظیم می کنند و بعد از من گلایه من کنند که دیر می روم و می خواهند که تغییر کنم. من از تمام آدم هایی که بابت این خواسته ی مشروع و بی آزار من که " دوست دارم صبح ها کمی بیشتر بخوابم" ، من را توبیخ می کنند، سرکوفت می زنند و به ریشخند یا کنایه می گیرند، عمیقا متنفرم. این را می دانستید؟

آیا تا این حد آسیب پذیر بوده ام؟ خیر

آیا تا این حد تنها بوده ام؟ خیر

آیا می توانم این حرف ها را به هیچ کس بگویم؟ خیر

آیا می توانم آن طور که می خواهم باشم و برای زندگی ام تصمیم بگیرم؟ خیر

آیا مقصر اطرافیان منند؟ خیر

آیا من هیچ وقت کار اشتباهی نکرده ام؟ چراو البته که کرده ام. بارها خراب کرده ام. گند زده ام. حتی عذرخواهی کرده ام و بخشیده نشدم و شدم. اما مستحق این شکنجه ی درونی نیستم.

آیا حالا که این حرف ها را می زنم به لحاظ روحی تحت فشار هستم؟ بله. هستم. هم روحی و هم جسمی. از زمین و زمان بیزارم اما دلیل نمی شود که چرت و پرت بگویم. فقط حرف هایی که هیچ وقت نمی زده ام را حالا، اینجا، که می دانم هیچ کس نمی خواندش، زده ام.

درست مثل رویا

شما هم نشنیده بگیرید


من معیار های من دراوردی خودم را برای فیلم خوب و بد دارم. من دراوردیست اما مهم است. برای من مهم است. فیلمی که با معیار های من خوب باشد برایم محترم است و فیلمی که توی معیارهای من دراوردی و وسیع من جا نشود،مال هر کارگردانی که باشد ممکن است نیمه کاره رها شود تا به شعور جفتمان احترام گذاشته شده باشد.

یکی از این معیارها این است که بلافاصله بعد از تمام شدن فیلم حالت بدنم،نگاهم،دست هام،طرز تکیه دادنم،حالت قفل مانده ی فکم،بغضی که ترکیده یا نترکیده،هیچکدام تغییری نمی کند.همان طور زل میزنم به صفحه ی نمایشگر و تکان نمیخورم. فیلم برای من جایی در درون سینه ام، پشت پلک هام یا توی سرم ادامه دارد.چند ثانیه ای ثابت میمانم و بعد آرام چشمانم را می بندم.همه چیز،همان جا، پشت پلک ها، تمام می شود.

 

من برای فیلم های خوب، معیارهای خودم را دارم و یکیش این است که بلافصه بعد از تمام شدنشان، تمام نشوند.


حالا که تنها توی هال نشسته ام و خانه بوی خواب می دهد، حالا که اولین بار است این شب را جایی نمی روم، حالا دارم  می فهمم که چرا توبه، یکی از ابواب عرفان است.

امسال ظاهرا آدم بهتری بودم. کار بد بزرگی در زندگی ام نکردم، اما در حقیقت کار خاصی در زندگی ام نکردم. امسال از آن آدم ها بودم که بودن و نبودنشان فرق آنچنانی ندارد.از آن هایی که توی ختم شان هیچ کس خوشحال نیست ولی هیچ کس هم عمیقا افسوسی نمی خورد. از آن آدم ها بودم که بودنشان نه برای آدم های خوب مهم بود و نه برای آدم های بد. نه کمکی به آدم های خوب کردم و نه هیچ آدم بدی را ترساندم.

به درد نخور

این پرونده ایست که امسال قرار است ببینند. چیزی که سال گذشته امضایش کردند. ازین بابت حسابی پیش خودم شرمنده ام. رفته ام توی لاک خودم و با هیچ کسم میل سخن نیست.  برای خودم می روم و می آیم و حتی جدیدا دیگر نه می روم و نه می آیم! این روزها خیلی فکر می کنم که می خواهم همینطوری ادامه بدهم؟ این چیزیست که از زندگی می خواهم؟ می دانم که تنبل هستم و همین؟ می دانم که بی اراده ام و همین؟ نمی شود. با عقل جور در نمی آید.

همه ی اینها همیشه در مورد من صدق می کرد جز مدتی کوتاه. من عمیقا گناه کار بودم. غرق در دنیایی بودم که از خودم متنفرم کرده بود. و یک مثل امشبی، آنقدر دلم از خودم گرفت، آنقدر دلم خودم را نخواست که اراده کردم. با خدا حرف زدم. واسطه کردم، دلیل آوردم. گلایه کردم.گریه کردم. نخواستم. خواستم. غر زدم. ناله کردم. شکایت بردم، و بعد دیدم جایی هستم که تا بحال نبودم. جایی، کمی بالا تر، سبک تر، شفاف تر و دلم، آرام شد.

آدمی که گناه های خودش را می بیند، حقیر شده،  "ظلمتُ نفسی" را زیر لب می خواند ، می داند همه چیز را خدا می بیند، آدمی که می داند روحش بوی عفونت گرفته است، آدمی که همه جای روحش درد گرفته، به کسی که آنقدر درد داشته که ضربه ی شمشیر برایش شیرینی رستگار شدن را دارد، حسادت می کند. حسادت واقعی! آنوقت است که یک گوشه دنج، کز می کند توی خودش و با خودش زمزمه می کند که می شود من را ببخشی؟ می شود از یادم برود هر چه نیستم و هر چه هستم؟ می شود بهتر باشم؟ و آن آدم تنبل بی اراده ی پر از عیب، بلند می شود و ناگهان همه چیز می رود سر جای خودش.

 

من این را تجربه کردم. چیزی که عرفا می گویند، "باب توبه" است. از راه های عرفان. راهی سخت، غریب و دردناک. اما ناب. مختص ماست. ما آدم های بد و گناه کار. مایی که هیچ کس هیچ کجا راهمان نمی دهد. مایی که وقتی سفره ی دلمان را برای کسی باز می کنیم، خودمان خجالت می کشیم که دوباره توی چشم هایش نگاه کنیم. مایی که از دست خودمان، از دست این دل ِ بی طاقت و مظلوم اما گناهکارمان نمی دانیم به کجا پناه ببریم. و فقط همین جا برایمان مانده. فقط همین جاست که اتفاقا وقتی حرف می زنیم حس می کنیم گوش می کند. حس می کنیم می گوید قبول! می گوید گریه نکن. می گوید بیا در بغل من. می گوید هنوز دوستت دارم.

مال ماست این باب توبه.

می شود یک شب در سال هم که شده، قدر این رابطه ی دو تایی خودم و خدا را بدانم؟ می شود مثل قبل که غرق گناه بودم و هر لحظه بیشتر به تو نزدیک می شدم تا پاکم کنی، به خودت نزدیکم کنی؟ می شود من را بچسبانی به خودت؟ دلم یک بغل سیر با تو بودن می خواهد. شب قدرم را اینقدر طولانی نکن خدا

 

 

عنوان دخالتی در شعری از وحشی بافقیست.


می‌تونستیم از یکی از بهترین بهارهای این سال‌ها استفاده کنیم. پر از طوفان و بارون و باد. لذت ببریم از خنکاش و دیوونه بودنش که یه لحظه آفتابه یه لحظه طوفان اما چی شد؟ بجاش تمام اون مدتو توی قرنطینه بودیم و حالا یهو افتادیم در بدترین سه ماهه سال. گرم و گرم و گرم و دوست‌نداشتنی پ.ن: اگه بنا به اون جور عدالت بود، من در یه کشور سردسیری به دنیا می‌اومدم.
بچه‌ها، دانش‌آموزانم، همه‌شان راس یک ساعتی باهم پیام دادند و روز معلم را تبریک گفتند. از این خلاقیت‌های حال خوب کنِ دوره راهنمایی. از دهنم در رفت، جلوی یکی از معلم‌ها گفتم که اینطوری شده، به طور مشخصی ساکت تر شد و بعد با ناراحتیِ مشخص و کمی خشم گفت: دیگه دارم از دستشون ناراحت می‌شما. برای همه اینکارو کردن. واقعا که. اولش فکر کردم ادا درمی‌آورد. نزدیک بود که بخندم. یعنی راستش یک کمی هم لبخند زدم ولی بعد دیدم که جدی جدی ناراحت شده.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها