محل تبلیغات شما
حالا که تنها توی هال نشسته ام و خانه بوی خواب می دهد، حالا که اولین بار است این شب را جایی نمی روم، حالا دارم  می فهمم که چرا توبه، یکی از ابواب عرفان است.

امسال ظاهرا آدم بهتری بودم. کار بد بزرگی در زندگی ام نکردم، اما در حقیقت کار خاصی در زندگی ام نکردم. امسال از آن آدم ها بودم که بودن و نبودنشان فرق آنچنانی ندارد.از آن هایی که توی ختم شان هیچ کس خوشحال نیست ولی هیچ کس هم عمیقا افسوسی نمی خورد. از آن آدم ها بودم که بودنشان نه برای آدم های خوب مهم بود و نه برای آدم های بد. نه کمکی به آدم های خوب کردم و نه هیچ آدم بدی را ترساندم.

به درد نخور

این پرونده ایست که امسال قرار است ببینند. چیزی که سال گذشته امضایش کردند. ازین بابت حسابی پیش خودم شرمنده ام. رفته ام توی لاک خودم و با هیچ کسم میل سخن نیست.  برای خودم می روم و می آیم و حتی جدیدا دیگر نه می روم و نه می آیم! این روزها خیلی فکر می کنم که می خواهم همینطوری ادامه بدهم؟ این چیزیست که از زندگی می خواهم؟ می دانم که تنبل هستم و همین؟ می دانم که بی اراده ام و همین؟ نمی شود. با عقل جور در نمی آید.

همه ی اینها همیشه در مورد من صدق می کرد جز مدتی کوتاه. من عمیقا گناه کار بودم. غرق در دنیایی بودم که از خودم متنفرم کرده بود. و یک مثل امشبی، آنقدر دلم از خودم گرفت، آنقدر دلم خودم را نخواست که اراده کردم. با خدا حرف زدم. واسطه کردم، دلیل آوردم. گلایه کردم.گریه کردم. نخواستم. خواستم. غر زدم. ناله کردم. شکایت بردم، و بعد دیدم جایی هستم که تا بحال نبودم. جایی، کمی بالا تر، سبک تر، شفاف تر و دلم، آرام شد.

آدمی که گناه های خودش را می بیند، حقیر شده،  "ظلمتُ نفسی" را زیر لب می خواند ، می داند همه چیز را خدا می بیند، آدمی که می داند روحش بوی عفونت گرفته است، آدمی که همه جای روحش درد گرفته، به کسی که آنقدر درد داشته که ضربه ی شمشیر برایش شیرینی رستگار شدن را دارد، حسادت می کند. حسادت واقعی! آنوقت است که یک گوشه دنج، کز می کند توی خودش و با خودش زمزمه می کند که می شود من را ببخشی؟ می شود از یادم برود هر چه نیستم و هر چه هستم؟ می شود بهتر باشم؟ و آن آدم تنبل بی اراده ی پر از عیب، بلند می شود و ناگهان همه چیز می رود سر جای خودش.

 

من این را تجربه کردم. چیزی که عرفا می گویند، "باب توبه" است. از راه های عرفان. راهی سخت، غریب و دردناک. اما ناب. مختص ماست. ما آدم های بد و گناه کار. مایی که هیچ کس هیچ کجا راهمان نمی دهد. مایی که وقتی سفره ی دلمان را برای کسی باز می کنیم، خودمان خجالت می کشیم که دوباره توی چشم هایش نگاه کنیم. مایی که از دست خودمان، از دست این دل ِ بی طاقت و مظلوم اما گناهکارمان نمی دانیم به کجا پناه ببریم. و فقط همین جا برایمان مانده. فقط همین جاست که اتفاقا وقتی حرف می زنیم حس می کنیم گوش می کند. حس می کنیم می گوید قبول! می گوید گریه نکن. می گوید بیا در بغل من. می گوید هنوز دوستت دارم.

مال ماست این باب توبه.

می شود یک شب در سال هم که شده، قدر این رابطه ی دو تایی خودم و خدا را بدانم؟ می شود مثل قبل که غرق گناه بودم و هر لحظه بیشتر به تو نزدیک می شدم تا پاکم کنی، به خودت نزدیکم کنی؟ می شود من را بچسبانی به خودت؟ دلم یک بغل سیر با تو بودن می خواهد. شب قدرم را اینقدر طولانی نکن خدا

 

 

عنوان دخالتی در شعری از وحشی بافقیست.

ساعت یک و سی و شش دقیقه بامداد نهم آذرماه هزاروسیصد و نودوهشت هجری شمسی. شد یک و سی و هفت!

لرد آلفرد داگلاسِ دو!

اینطور است حال و روز من

آدم ,نمی ,های ,ام ,توی ,ی ,می شود ,می گوید ,آدم های ,می کند ,از آن

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پسر خوب